سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

حکایتی از کلیات عبید زاکانی

در آن تاریخ که ابوعلی سینا از علاءالدوله از همدان بگریخت و متوجه بغداد شد. چون به بغداد رسید به کنار شط مردکی هنگامه ای گرفته بود و ادویه می فروخت و دعوی طبیبی می کرد. او زمانی آنجا به تفرج ایستاد. زنی قاروره بیماری(شیشه ای که در آن بول کنند) باز آورد.

او در آنجا نگاه کرد گفت: این بیمار جهود است. باز نگاه کرد گفت: تو خدمتکار این بیماری؟ گفت:آری. باز نگاه کرد گفت: خانه این بیمار از طرف مشرق است؟ گفت:آری. گفت: دیروز ماست خورده است؟ گفت:آری. مردم از علم او در تعجب بنمودند. و ابوعلی حیرت آورد. چندان توقف کرد که او از کار فارغ شد. پیش رفت گفت: اینها از کجا معلوم کردی؟ گفت: از آنجا که ترا نیز شناختم ابوعلی ای. گفت: این مشکلتر. چون الحال کرد گفت: این زن چون آن قاروره به من نمود غبار بر آستینش دیدم دانستم که جهود است، دانستم که خادمه این کس باشد، و پاره ای ماست بر جامه او چکیده دیدم، دانستم که آن خانه ماست خورده اند و قدری به بیمار داده باشند. و خانه جهودان از طرف مشرق است دانستم که خانه او نیز آنجا باشد. گفت: اینها مسلم، مرا چون شناختی؟ گفت: امروز خبر رسید که ابوعلی از علاءالدین گریخته است دانستم اینجا آید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد