سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

غباری در بیابانی

 خیلی وقت پیش شعری تو یکی از کاستهای مرحوم بسطامی شنیده بودم که برام خیلی دلنشین بود و چند روز پیش تو سایت آوای آزاد و درغزلیات آقای رهی معیری دیدم. خداوند هر دو را رحمت کند.

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی


نه جان بی نصیبم را پیامی از دل آرامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کیم من؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی
رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها


باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

حکمت الهی

 

شخصی در زیر درخت گردو نشسته بود و به حیرت به آن نگاه می کرد و بخودی خود می گفت خدای متعال به آن درخت گردوی بزرگ میوه های ریز و کوچک داده اما به آن تاک هندوانه به آن کوچکی هندوانه های 15 کیلوئی داده اگر من بجای خدا بودم هندوانه را به آن درخت گردو و گردوها را بتاک هندوانه می دادم. همانوقت یکی از گردوها بسرش افتاد، گفت: اگر هندوانه در این درخت گردو بود سرم را می چاپید.