سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

سرآغاز...

به سراغ من اگر می آیید نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

بهر حق در خاک و خون غلتیده است

هر که پیمان با هوالموجود بست
گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست
عشق را ناممکن ما ممکن است

عقل سفاک است و او سفاک تر
پاک تر چالاک تر بیباک تر

عقل در پیچاک اسباب و علل
عشق چوگان باز میدان عمل

عشق صید از زور بازو افکند
عقل مکار است و دامی میزند

عقل را سرمایه از بیم و شک است
عشق را عزم و یقین لاینفک است

آن کند تعمیر تا ویران کند
این کند ویران که آبادان کند

عقل چون باد است ارزان در جهان
عشق کمیاب و بهای او گران

عقل محکم از اساس چون و چند
عشق عریان از لباس چون و چند

عقل می گوید که خود را پیش کن
عشق گوید امتحان خویش کن

عقل با غیر آشنا از اکتساب
عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گوید شاد شو آباد شو
عشق گوید بنده شو آزاد شو

عشق را آرام جان حریت است
ناقه اش را ساربان حریت است

آن شنیدستی که هنگام نبرد
عشق با عقل هوس پرور چه کرد

آن امام عاشقان پور بتول
سرو آزادی ز بستان رسول

الله الله بای بسم الله پدر
معنی ذبح عظیم آمد پسر

بهر آن شهزاده ی خیر الملل
دوش ختم المرسلین نعم الجمل

سرخ رو عشق غیور از خون او
شوخی این مصرع از مضمون او

در میان امت ان کیوان جناب
همچو حرف قل هو الله در کتاب

موسی و فرعون و شبیر و یزید
این دو قوت از حیات آید پدید

زنده حق از قوت شبیری است
باطل آخر داغ حسرت میری است

چون خلافت رشته از قرآن گسیخت
حریت را زهر اندر کام ریخت

خاست آن سر جلوه ی خیرالامم
چون سحاب قبله باران در قدم

بر زمین کربلا بارید و رفت
لاله در ویرانه ها کارید و رفت

تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد

بهر حق در خاک و خون غلتیده است
پس بنای لااله گردیده است

مدعایش سلطنت بودی اگر
خود نکردی با چنین سامان سفر

دشمنان چون ریگ صحرا لاتعد
دوستان او به یزدان هم عدد

سر ابراهیم و اسمعیل بود
یعنی آن اجمال را تفصیل بود

عزم او چون کوهساران استوار
پایدار و تند سیر و کامگار

تیغ بهر عزت دین است و بس
مقصد او حفظ آئین است و بس

ماسوی الله را مسلمان بنده نیست
پیش فرعونی سرش افکنده نیست

خون او تفسیر این اسرار کرد
ملت خوابیده را بیدار کرد

تیغ لا چون از میان بیرون کشید
از رگ ارباب باطل خون کشید

نقش الا الله بر صحرا نوشت
سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسین آموختیم
ز آتش او شعله ها اندوختیم

شوکت شام و فر بغداد رفت
سطوت غرناطه هم از یاد رفت

تار ما از زخمه اش لرزان هنوز
تازه از تکبیر او ایمان هنوز

ای صبا ای پیک دور افتادگان
اشک ما بر خاک پاک او رسان


اقبال لاهوری

ای قوم درین عزا بگریید

ای قوم درین عزا بگریید
بر کشتهٔ کربلا بگریید

با این دل مرده خنده تا چند
امروز درین عزا بگریید

فرزند رسول را بکشتند
از بهر خدای را بگریید

از خون جگر سرشک سازید
بهر دل مصطفی بگریید

وز معدن دل به اشک چون در
بر گوهر مرتضی بگریید

با نعمت عافیت به صد چشم
بر اهل چنین بلا بگریید

دلخستهٔ ماتم حسینید
ای خسته دلان، هلا! بگریید

در ماتم او خمش مباشید
یا نعره زنید یا بگریید

تا روح که متصل به جسم است
از تن نشود جدا بگریید

در گریه سخن نکو نیاید
من میگویم شما بگریید

بر دنیی کم بقا بخندید
بر عالم پر عنا بگریید

بسیار درو نمی‌توان بود
بر اندکی بقا بگریید

بر جور و جفای آن جماعت
یک دم ز سر صفا بگریید

اشک از پی چیست تا بریزید
چشم از پی چیست تا بگریید

در گریه به صد زبان بنالید
در پرده به صد نوا بگریید

تا شسته شود کدورت از دل
یک دم ز سر صفا بگریید

نسیان گنه صواب نبود
کردید بسی خطا بگریید

وز بهر نزول غیث رحمت
چون ابر گه دعا بگریید


سیف فرغانی

این زمین پربلا را نام دشت کربلاست

این زمین پربلا را نام، دشت کربلاست
ای دل بی‌درد، آه آسمان سوزت کجاست

این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی، دیده هنگام بکاست

این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست

این مکان بوده است روزی خیمه‌گاه اهل‌بیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمه‌هاست

کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بی‌طوفان چراست

اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را ره‌نماست

اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست

اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست

اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بی‌بهاست

اینک تکیه‌گاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست

اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست

اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست

این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست

این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست

این انیس جان پیغمبر حسین‌بن علی است
کز سنان‌بن انس آزرده تیغ جفاست

این عزیز صاحب دل ابا عبدالهست
کز ستور افتاده بی‌یاور به دشت کربلاست

این حبیب ساقی کوثر وصی بی‌سراست
کز عروس روزگارش زهر در جام بقاست

این سرافراز بلنداختر که در خون خفته است
نایب شاه ولایت تاج فرق اولیاست

این سهی سرو گزین کز پشت زین افتاده است
جانشین شاه مردان شهسوار لافتاست

این مه فرخنده طلعت کاین زمینش مهبط است
قرةالعین علی چشم و چراغ اوصیاست

این در رخشنده گوهر کاین مقامش مخزنست
درةالتاج شه دین تاجدار هل اتاست

این دل آرام ولی حق امیرالمؤمنین
کامکارانت منی نامدار انماست

این گزین عترت حیدر امام المتقین
پادشاه کشور دین پیشوای اتقیاست

پا درین مشهد به حرمت نه که فرش انورش
لاله رنگ از خون فرق نور چشم مرتضی است

دوست را گر چشم ازین حسرت نگرید وای وای
کز تاسف دشمنان را بر زبان واحسرتاست

مردم و جن و ملک ز آه نبی در آتشند
آری آری تعزیت را گرمی از صاحب عزاست

می‌شود شام از شفق ظاهر که بر بام فلک
سرنگون از دوش دوران رایت آل عباست

طفل مریم بر سپهر از اشگ گلگون کرده سرخ
مهد خود در شام غم همرنگ طفل اشک ماست

خاکسارانی که بر رود علی بستند آب
گو نگه دارید آبی کاتش او را در قفاست

تیره گشت از روبهان ماوای شیری کز شرف
کمترین جای سگانش چشم آهوی خطاست

ای دل اینجا کعبهٔ وصل است بگشا چشم جان
کز صفا هر خشت این آیینه گیتی نماست

زین حرم دامن کشان مگذر اگر عاقل نه‌ای
کاستین حوریان جاروب این جنت سر است

رتبهٔ این بارگه بنگر که زیر قبه‌اش
کافر صد ساله را چشم اجابت از دعاست

یا ملاذالمسلمین در کفر عصیان مانده‌ام
از خداوندم امید رحمت و چشم عطاست

یا امیرالمؤمنین از راندگان درگهم
وز در آمرزگارم گوش بر بانک صلاست

یا امام‌المتقین از عاصیان امتم
وز رسولم چشم خشنودی و امید رضاست

یا معزالمذنبین غرق کبایر گشته‌ام
وز تو در خواهی مرادم در حریم کبریاست

یا شفیع‌المجرمین جرمم برونست از عدد
وز تو مقصودم شفاعت پیش جدت مصطفاست

یا امان الخائفین اینجا پناه آورده‌ام
وز تو مطلوبم حمایت خاصه در روز جزاست

یا اباعبدالله اینک تشنهٔ ابر کرم
از پی یک قطره پویان برلب بحر سخاست

یا ولی‌الله گدای آستانت محتشم
بر در عجز و نیاز استاده بی‌برگ و نواست

مدتی شد کز وطن بهر تو دل بر کنده است
وز ره دور و درازش رو در این دولتسرا است

دارد از درماندگی دست دعا بر آسمان
وز قبول توست حاصل آن چه او را مدعاست

از هوای نفس عصیان دوست هر چند ای امیر
جالس بزم گناه و راکب رخش خطاست

چون غبار آلود دشت کربلا گردیده است
گرد عصیان گر ز دامانش بیفشانی رواست


محتشم کاشانی